تهتک. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). مفتضح گشتن. بی آبرو شدن. از اعتبار و آبرو افتادن. ظاهر شدن زشتیها و بدیها و عیبها. (یادداشت مؤلف). افتضاح. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). ارتحاض. (منتهی الارب). خزی. (ترجمان القرآن) : ملکان رسوا گردند کجا او برسد ملک او باید کاو هرگز رسوا نشود. منوچهری. ای آدمی ار تو علم ناموزی چون مادر و چون پدر شوی رسوا. ناصرخسرو. چون عمرو عاص پیش علی دی مه پیش بهار عاجز و رسوا شد. ناصرخسرو. لاجرم از بیم که رسوا شوی هیچ نیاری که بمن بگذری. ناصرخسرو. ورنه رسوا شوی به سنگ سیاه از سپیدی رسد سیه رویی. خاقانی. مفلسان گر خوش شوند از زرّ قلب لیک آن رسوا شود در دار ضرب. مولوی. آنچه با معنی است خود پیدا شود و آنچه بیمعنی است خود رسوا شود. مولوی. نه اندیشه از کس که رسوا شدی نه طاقت که یک دم شکیبا شوی. سعدی. آن کز تو گرفت کینه اندر دل شد بر سر خلق در جهان رسوا. ؟ - امثال: پستۀ بی مغز اگر لب واکند رسوا شود. ؟ خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1950). هرکه با رسوا نشیند عاقبت رسوا شود. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 752). ، فاش شدن. آشکار شدن: چه خیال است که دیوانۀ شیدا نشویم بوی مشکیم محال است که رسوا نشویم. صائب تبریزی
تهتک. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). مفتضح گشتن. بی آبرو شدن. از اعتبار و آبرو افتادن. ظاهر شدن زشتیها و بدیها و عیبها. (یادداشت مؤلف). افتضاح. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). ارتحاض. (منتهی الارب). خزی. (ترجمان القرآن) : ملکان رسوا گردند کجا او برسد ملک او باید کاو هرگز رسوا نشود. منوچهری. ای آدمی ار تو علم ناموزی چون مادر و چون پدر شوی رسوا. ناصرخسرو. چون عمرو عاص پیش علی دی مه پیش بهار عاجز و رسوا شد. ناصرخسرو. لاجرم از بیم که رسوا شوی هیچ نیاری که بمن بگذری. ناصرخسرو. ورنه رسوا شوی به سنگ سیاه از سپیدی رسد سیه رویی. خاقانی. مفلسان گر خوش شوند از زرّ قلب لیک آن رسوا شود در دار ضرب. مولوی. آنچه با معنی است خود پیدا شود و آنچه بیمعنی است خود رسوا شود. مولوی. نه اندیشه از کس که رسوا شدی نه طاقت که یک دم شکیبا شوی. سعدی. آن کز تو گرفت کینه اندر دل شد بر سر خلق در جهان رسوا. ؟ - امثال: پستۀ بی مغز اگر لب واکند رسوا شود. ؟ خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1950). هرکه با رسوا نشیند عاقبت رسوا شود. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 752). ، فاش شدن. آشکار شدن: چه خیال است که دیوانۀ شیدا نشویم بوی مشکیم محال است که رسوا نشویم. صائب تبریزی
گواه گشتن. شاهد شدن. گواه گردیدن: این نوشکوفه زنده سراز باغ برزده بر ماز روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو. بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد بیچارگی و زردی و گوژی و نوانیش. ناصرخسرو. ورجوع به گوا و گواه و گوایی و گواهی شود
گواه گشتن. شاهد شدن. گواه گردیدن: این نوشکوفه زنده سراز باغ برزده بر ماز روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو. بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد بیچارگی و زردی و گوژی و نوانیش. ناصرخسرو. ورجوع به گوا و گواه و گوایی و گواهی شود
برآمدن. مقضی ّ شدن. برآورده شدن. نجح. نجاح. (دهار). رجوع به روا و روا گشتن و روا کردن شود: صد بندگی شاه ببایست کردنم از بهر یک امید که از وی روا شدم. ناصرخسرو. خاقانی عیدآمد ز خاقان بیمن خود هر کار کز خدای بخواهد روا شود. خاقانی. گر وعده وصال تو جانا روا نشد باری مرا سفید شد از انتظار چشم. ازهری هروی. - روا شدن حاجت و تمنا، کنایه است از برآمدن حاجت و تمنا. (از آنندراج) : دنیا به قهر حاجت من می روا کند از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم. ناصرخسرو. ازخدمت تو حاجت شاهان روا شود تا هست کعبه، کعبۀ شاهان در تو باد. مسعودسعد. این دم شنو که راحت از این دم شود پدید اینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا. خاقانی. ، جاری شدن. نافذ شدن. مجری گشتن. رجوع به روا و روا کردن شود: جادوکی بند کرد و حیلت بر ما بندش بر ما برفت و حیله روا شد. معروفی. ، رواج. (دهار). رواج یافتن. رونق پیدا کردن. - روا شدن متاع و گرمی بازار، کنایه است از رواج یافتن متاع و گرمی بازار. (از آنندراج) : تا گشت خریدار هنر رأی بلندش بازار هنرمندان یکباره روا شد. مسعودسعد. ، جواز. (دهار). مجاز شدن. جایز شدن، حلال شدن. (ناظم الاطباء). مباح شدن
برآمدن. مَقْضی ّ شدن. برآورده شدن. نُجْح. نَجاح. (دهار). رجوع به روا و روا گشتن و روا کردن شود: صد بندگی شاه ببایست کردنم از بهر یک امید که از وی روا شدم. ناصرخسرو. خاقانی عیدآمد ز خاقان بیمن خود هر کار کز خدای بخواهد روا شود. خاقانی. گر وعده وصال تو جانا روا نشد باری مرا سفید شد از انتظار چشم. ازهری هروی. - روا شدن حاجت و تمنا، کنایه است از برآمدن حاجت و تمنا. (از آنندراج) : دنیا به قهر حاجت من می روا کند از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم. ناصرخسرو. ازخدمت تو حاجت شاهان روا شود تا هست کعبه، کعبۀ شاهان در تو باد. مسعودسعد. این دم شنو که راحت از این دم شود پدید اینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا. خاقانی. ، جاری شدن. نافذ شدن. مجری گشتن. رجوع به روا و روا کردن شود: جادوکی بند کرد و حیلت بر ما بندش بر ما برفت و حیله روا شد. معروفی. ، رواج. (دهار). رواج یافتن. رونق پیدا کردن. - روا شدن متاع و گرمی بازار، کنایه است از رواج یافتن متاع و گرمی بازار. (از آنندراج) : تا گشت خریدار هنر رأی بلندش بازار هنرمندان یکباره روا شد. مسعودسعد. ، جواز. (دهار). مجاز شدن. جایز شدن، حلال شدن. (ناظم الاطباء). مباح شدن
باز شدن مفتوح گشتن از هم باز شدن: (تا بود که قفل این در وا شود زشت را در بزم خوبان جا شود) (مثنوی)، شکفته شدن: (آمد بهار و بخت که عشرت فزا شود از هر طرف هزار گل فتح وا شود) (خاقانی)، پراکنده شدن، ناپدید شدن برطرف شدن: (انجلا وا شدن غم و ابرو آنچه بدان ماند)، جدا شدن، بند آمدن: (اشجذ المطر واشد باران وسپس در پیوسته و بسیار بارید)، دست برداشتن: (امیر انکار میکرد و از من وا نمیشد که توهم سخنی بگوی)
باز شدن مفتوح گشتن از هم باز شدن: (تا بود که قفل این در وا شود زشت را در بزم خوبان جا شود) (مثنوی)، شکفته شدن: (آمد بهار و بخت که عشرت فزا شود از هر طرف هزار گل فتح وا شود) (خاقانی)، پراکنده شدن، ناپدید شدن برطرف شدن: (انجلا وا شدن غم و ابرو آنچه بدان ماند)، جدا شدن، بند آمدن: (اشجذ المطر واشد باران وسپس در پیوسته و بسیار بارید)، دست برداشتن: (امیر انکار میکرد و از من وا نمیشد که توهم سخنی بگوی)